آش رشته
آش رشته
هر چی بخوای پیدا میشه از رشته ی آش رشته تا جون آدمیزاد!^_^ 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آش رشته و آدرس ghazaaljoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





به نام آفریدگاریکتا

   اواخر فروردین بود. یه روز جمعه. تواتاقم که پنجره ش به باغ وا می شد، رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکرمی کردم. صدای جیک جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود. هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بود و جیک جیکشون هوابود! رو شاخه ها این ور واون ور می پریدن و با هم دعوامی کردن. منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.

   خونه ما، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ. یه باغ حدود بیست هزارمتر! یه گوشش خونه ما بود و سه گوشه دیگه ش خونه عموم و دوتاعمه هام. وسط این باغ بزرگم، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیر و اخمو اما با یه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه توخونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقابزرگ می اومد، نفس همه توسینه حبس می شد!

   اتاق من طبقه پایین بود که با باغ هم سطح بود و یه پنجره چهارلنگه بزرگ داشت. تموم این باغ پر بود ازدرخت و گل و گیاه و سبزه و چمن. هرجاشو که نگاه می کردی، یا یه بوته نسترن بود و یا گل سرخ و یا درخت مو! دور تا دور شمشاد! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر می گفتن. از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیوارهاش ازسنگ بود. اونم سنگ قدیمی. وقتی از هشتی وارد باغ می  شدی، انگاروارد یه دنیای دیگه می شدی! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صدسال فرق داشت! تموم خونه ها و باغ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدربزرگم بااصرار جلوی دست خوردنش روگرفته بود! تواین باغ بزرگ فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه ودست نخوره! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه م من وکامیار. کامیارپسرعموم بود که ازمن بزرگتر بود. من پسرتک خونواده بودم اما کامیاردوتا خواهر کوچیکتر ازخودشم  داشت.  یکی   شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی م کلاس اول دبستان بود. اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا. عمه هام ازپدر وعموم،  یکی

دوسال کوچیکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دوتا. شوهر عمه هام هر دوشون کارمند بازنشسته بودن و از  صبح که

چشم وامی کردن،راه می افتادن توباغ و زمین رو متر می کردن و برای تقسیم کردن و ساختنش، نقشه می کشیدن و مرتب  زیر  گوش

پدروعموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت! خلاصه همه باهم متحد شده بودن  علیه  این باغ  بزرگ   و

قشنگ. زن ها ودخترهای خونواده م همینطور! همه ش غرمی زدن که این باغ وخونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستاش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه ازاین حرفا! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدربزرگ تو جمع نبود! اما تا پدربزرگم وارد می شد همه ماست هارو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن! پدربزرگم خیلی پولدار بود. دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهروهفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود، داشت. این فامیل، همگی سعی می کردن که هرطوری هس خودشونو تو دل  پدربزرگم جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت، فقط به نام خود پدربزرگم بود! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفابود! از بین تموم این چند تاخونواده، فقط عاشق من و کامیار بود یعنی اول کامیار، بعدش من . برای هرکدوم از ماهام ،یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هرکدوم پنجاه شصت ملیون بود! خیلیم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم. سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده  بودیم و مثلا هرکدوم تویکی از کارخونه های پدربزرگم ،پیش پدرامون کار می کردیم. البته اگه بخوام درست بگم، اگه کار می کردیم،هفته ای دوسه روز بیشتر نبود! چون کامیار هر جوری که بود از زیرکار در می رفت و منم که دنبالش بودم. تو این فامیل همه فکرمیکردن که پدربزرگ، مالش به جونش بسته س اما اینطوری نبود. واقعادست خیر داشت و کمکهایی که میکرد همیشه از طریق من و کامیاربود و ما ازش خبرداشتیم! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم! یه اخلاق بخصوصی داشت! کمتر از خونش بیرون می اومد و وقتی م می اومد فقط توباغ بود و با باغبونا به باغ می رسید. هیچکسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه ش بشه! تنها من و کامیار بودیم  که اجازه داشتیم هروقت خواستیم بریم خونه ش! بقیه باید درمیزدن. اگه جواب میداد می تونستن وارد بشن اگه نه که باید برمی گشتن و یه

وقت دیگه می اومدن! خلاصه اون روز صبح، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم گنجیشکا رو نگاه می کردم که ازپشت پنجره صدای کامیارامد.

-سحرم دولت بیدار به بالین آمد

                                       گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

   زود چشمامو بستم که یعنی خوابم! حس کردم که اومده جلو پنجره واستاده و داره منونگاه می کنه! یه خرده صبرکردوبعدش گفت:

-آخیش! مثل فرشته های معصوم خوابیده! دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال، خداحافظ!

زود از جام پریدم و گفتم:اومدم!

کامیار-خواب بودی، هان؟

-خواب وبیداربودم!

کامیار-آره جون عمه ت!

-جدی می خوای بری شمال؟!

کامیار-آره

-الان همه ش بارونه ها!

کامیار-چه بهتر!

-همین الآن می خوای بریم؟!

کامیار-اومدم ببینم اگه می آی، برم یه ساک وردارم و بریم.

-من هنوز صبحونه نخوردم!

کامیار-عجله نکن. باید اول یه سربریم سراغ دایی جان ناپلئون.

-کی؟!

کامیار-آقابزرگ!

-اگه آقابزرگ بفهمه بهش می گی دایی جان ناپلئون!

کامیار-پاشو راه بیفت.

-صبحونه نخوردم که!

کامیار-بپریه لقمه غازی کن و بیا!

تااومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ ازته باغ اومد!

-کی بود؟!

کامیار-صدا، صدای آفرین بود! حتما یه پدرسوخته ای یه قورباغه انداخته تو اتاقش و ترسوندتش!

-قورباغه انداختی تو اتاقش؟!

کامیار-چرا من؟!

-آخه اینجا وقتی هر دختری با یه لبخند وعشوه می گه "پدرسوخته"منظورش تویی!

کامیار-دستت درد نکنه! بعد از یه عمر پسرعمویی حالا من شدم پدرسوخته؟!

-خب آره دیگه!

کامیار-پاشو کاراتو بکن بریم و اینقدر به مردم بهتون ناحق نزن!

یه دفعه صدای یه جیغ دیگه ازیه طرف دیگه باغ اومد!

-این یکی کی بود؟!

کامیار-چطور تو صداها رو تشخیص نمی دی؟! این صدای دلارام بود دیگه! حتما یه پدرسوخته دیگه م یه قورباغه دیگه انداخته تو تختخوابش!

-تواین همه قورباغه ازکجا پیدامی کنی؟!

کامیار-باز می گه تو! پاشوراه بیفت دیگه!

بلندشدم و رفتم جلو پنجره و بهش گفتم: پیش آقابزرگ میخوای بری چیکار؟

کامیار-براش خبر دارم!

-چه خبری؟

کامیار-دیشب ساعت دو دو و نیم بود که رفتم پشت در اتاق بابا اینا واستادم ببینم چه خبره!

-مگه تومی ری پشت در اتاقشون گوش وا می ایستی؟

کامیار-خب آره! مگه تو نمی ری؟

-معلومه که نه! اینکار خیلی بده!

کامیار-اتفاقا خیلی م خوبه یه بار برو ببین چه کیفی داره! من هروقت بی خواب میشم می رم پشت در اتاقشون گوش وا می ایستم یه تئاتری که نگو!

-واقعا که بی فرهنگی!

کامیار-اتفاقا تئاترش اقتصادی اجتماعی فرهنگی سیاسی هنریه!اولش بابام شروع  می کنه و میگه "ثریا بجون تو وضع  اقتصادی مردم خیلی خرابه ها!بعضی ازاین جماعت به نون شب شونم محتاجن !"  این از اقتصادی اجتماعی ش بعد مامانم  میگه :"خدا رو شکر که ما دستمون به دهنمون می رسه. بعد بابام میگه :"می دونی ثریا اشکال از فرهنگ مونه!تافرهنگمون درست نشه هیچ کاری نمی شه کرد!."تااینجاش اقتصادی اجتماعی فرهنگی ! بعدمامانم می گه :"آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کرد حسنعلی خان؟" بابام میگه باید روش کارکرد یعنی باید دولت سیاست ش رو عوض کنه تا فرهنگ مردم جا بیفته! بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من، صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن! باید از زیر درست کرد و رفت بالا!" اینم ازسیاسی ش!حالادرمدتی که بابام داره رو مسایل اقتصادی اجتماعی فرهنگی سیاسی کارمی کنه یه صدایی م میاد! انگاردارن لباساشونو درمیارن که  بگیرن بخوابن! بعد چراغ خاموش میشه و بابام میگه :"بجون تو ثریا اگه میکل آنژ الآن زنده بود و تو رو می دید یه مجسمه ازسنگ مرمر می تراشید که..."

دلمو گرفته بودم و می خندیدم و همونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم :"خیلی خب!بسه دیگه!نمی خوام این چیزا رو بشنوم!"

کامیار-دیگه چیزی نمونده که بشنوی همه رو شنیدی که! خلاصه اینم از قسمت هنری جلسه!

-بالاخره پیش آقابزرگ میخوای بری چیکار؟

کامیار-آخه دیشب بی خوابی زده بودسرم. بلند شدم اومدم اینجا، دیدم چراغت خاموشه و خوابیدی یکی دو بار آروم صدات کردم دیدم راست راستی خوابی. رفتم دم خونه عمه اینا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یا نه. اونام خواب بودن برگشتم تو خونه و رفتم پشت در اتاق

بابا اینا.

-خب!!

کامیار-اولش مثل همیشه با بحث اقتصادی شروع شد و بعدش اجتماعی و بابام یه گریز دو دقیقه ای زد به فرهنگی و یه نشست نیم دقیقه ای تو میز گرد سیاسی و همونجور که داشت می رفت رو معضلات هنری کارکنه، به مامانم گفت که فرداشب یعنی امشب بدون اینکه

آقابزرگه خبردار بشه، همه فامیل رو جمع کنه خونه ما که درمورد فروش باغ صحبت کنن!

-خب بعدش؟!

کامیار-همین دیگه!

-دیگه چی شد؟!یعنی بعدش چی شد؟!

کامیار-بعدش دیگه زهرمار شد! درد به جون گرفته تو که می گفتی اینکارا بد و زشته!

-اِه...! گم شو! بگودیگه!

کامیار-بعدش دیگه بابام زد به سبک میکل آنژ و لئوناردوداوینچی و از اون ور یه راست رفت طرف پیکاسو آخرشم داشت در مورد سبک کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت و رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کار به کجاها کشید!

-جون من یه بار منو ببر به این بحث گوش بدم!

کامیار-بدبخت برو به میزگرد ننه بابا ی خودت گوش بده خب!اونام حتما یه همچین نشستهایی دارن دیگه! این همه راه میخوای بیای که سخنرانی بابای منو گوش بدی؟خب دوقدم برووبشین پای نطق بابای خودت!

داشتیم دوتایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین  دخترعمه م اومد:

-کامیار

کامیار-سلام آفرین خانم!حالت چطوره؟

آفرین-ممنون خوبم.

کامیار-چطورصبح به این زودی اومدی این طرفا؟با سامان کارداری؟

آفرین نگاهی به من کرد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفت: نه با تو کار دارم.

کامیار-جونم بگو!

آفرین-اومدم قورباغه تو بهت پس بدم!

کامیار-کدوم قورباغه م رو؟

آفرین-همونکه انداختی تو اتاقم، شوخی قشنگی نبود! خیلی ترسیدم!


Top Blog
وبلاگ برتر در تاپ بلاگر

نظرات شما عزیزان:

Kiana_E.B
ساعت12:49---1 خرداد 1391
سلام غزال جان.وبلاگ خيلي جالب و سرگرم كننده اي داري.چندتا از مطالبتو خوندم.خيلي خوشم اومد.پاسخ:چشم عزيزم حتما لينكت ميكنم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 21 آبان 1390برچسب:, ] [ 19:54 ] [ غزال ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید اینجا هر چیزی که بخواین پیدا میشه و اگه پیدا نشد کافیه دستور بدین تا براتون فراهم بشه! ^_^
امکانات وب
فروش بک لینک طراحی سایت